سلام.مامانم یه هفته کلاس آموزشی بانکداران حرفه ای داشت.براش ماموریت اومد که مجتمع آموزشی رفاهی ناتل کنار نور.مامانی هم که شنیده بود میتونه ن رو ببره حسابی پیگیری کرد و متوجه شد که من رو میتونه با یه همراه ببره. جمعه سی ام فروردین بابایی من و مامان و مادرجون رو رسوند.بابایی باید میرفت بابل .چون نمیتونست یه هفته سرکارش نره،مادرجون دو روز مرخصی گرفت و قرارشد بعدش مادرجون بره و خاله ناهید بیاد من رو صبح ها نگه داره تا مامان مریم بره کلاس.راستی قبله رفتن بابا من یه کار بد کردم.که الان روم نمیشه بگم. و بابایی رفت.مامان صبح ها از هشت تا دو نیم کلاس داشت.البته وسط کلاس هاش تو تا استراحت نیم ساعتی بود که میومد پیشم بهم شیر می داد و میرفت.برای ناهار و شام هم من رو آماده میکردن و یه کم پیاده میرفتیم تا رستوران اونجا.تو رستوران من صندلی مخصوص داشتم که وقتی اولین بار روش نشستم احساس میکدم اسب سوار شدم،هی پاهام رو تکون می دادم. سه شنبه بابایی اومدرفتیم بابل .و شب ایندفعه با خاله ناهید رفتیم ناتل کنار.اونجا دو سه دفعه ای پارکش رفتیم ومن برای اولین بار تاب و سرسره و الالنگ و از اون اسبها که عکسش پایین هست سوار شدم.تو پارک بیشتر حواسم به بچه ها بودو تو دلم میگفتم کاش من هم میتونستم تنهایی سوار اینها شم. چند دفعه هم رفتم ساحل ومن وقتی میخواستنازم عکس بگیرم به جای دوربین روم رو برمیگردوندم و دریا رو میدیدم.پنجشنبه بابایی اومد و بهم رفتیم تا نوشهر چند تا فروشگاه مثل آریازی و چند تا لباس خوشگل هم برام خریدن .تا جمعه بعداز ظهر که وسایلمون رو جمع کردیم و اتاقمون رو تحویل دادیم.و بعده یه هفته رفتیم خونمون.دیدین من چه زود رفتم ماموریت؟ اینم عکس هاش
|